عشق، میان دو بینهایت
یکم. عشق، واژهای است عربی: عَشَقَه، گیاهی است که به ساقهٔ گل، و یا ساقهای دیگر میپیچد و میچسبد، بهگونهای که جداسازی آن، جز با تکهتکه شدن و مردن و فانیشدن نشاید و عشق خاصیتاش چنین است.
دوم. عاشق، نه تنها رنگ و بوی و خوی معشوق میگیرد که بودن و ماندناش به چگونهبودن و ماندن معشوق است:
من کیام، لیلی، و لیلی کیست من ما دو موجودیم اندر یک بدن
اگر معشوق زیبا، لطیف و بیعیب باشد، عاشق نیز، و اگر پست و ناتوان و بد باشد، معشوق نیز همان گردد.
سوم. انسان، دوگانهٔ یگانه است: جان و تن زمینی و آسمانی. جان او میل عُقبی کند و تناش مِیل سُفلی. آمیختهای است از روح الهی و گِل بدبوی زمینی. اگرعشقاش زمینی و پِیِ رنگی شد، همهٔ دغدغهاش آخور و علف و زیر شکماش میشود و از بدترین و پستترین جنبندگان پستتر شود.
جان گرفته سوی بالا بالها تن زده اندر زمین چنگالها
و اگر عشق آسمانی او را ربود و روحاش به ماماش، روح الاهی، پیوست، از ملَک پران شود و آنچه اندر وهم نآید آن گردد
بار دیگر از ملک پران شوم آنچه اندر وهم نآید آن شوم
بار دیگر از ملک جستم ز جوی کل شی هالک الا وجهه
اینجا برای انسان، خودبهخود سه پرسش پیش میآید:
۱. چه کنیم در جهنّم عشق زمینی نیفتیم و گرفتار نشویم؟
۲. چگونه از جهنم عشق زمینی رهایی یابیم و آیا میشود رهایی یافت؟
۳. چگونه به عشق الاهی و جاودانگی برسیم و بینهایت گردیم؟
ادامه دارد