دلنوشتهها
این روزهایم
اینروزها، این حکایت حال منه:
«میگذرم از میان رهگذران، مات
مینگرم در نگاه رهگذران، کور
این همه اندوه در وجودم و من… لال
این همه غوغاست در کنارم و من دور»
راه میروی…
راه میروی…
عبور میکنی…
از آدمکهای یخی، سنگی، چوبی…
وای…که مسخشدگی یعنی…این
یعنی…تو، خود، خودت نباشی…
یعنی …گم باشی…در خودت…، در خووووووودتتتتتتت!!
وای…
«هیچ، نه انگیزهای، که هیچام، پوچام!
هیچ، نه اندیشهای که سنگام، چوبام
همسفر قصههای تلخ غریبام
رهگذر کوچههای تنگ غروبام…»
…
«میگذرم از میان رهگذران، مات
میشمرم میلههای پنجرهها را
مینگرم در نگاه رهگذران، کور
میشنوم قیل و قال زنجرهها را»
ای کاش نسیمی حال تبدارم را نوازش میکرد
و روزنهای از جان جانان، قلب تاریکام را روشنا میبخشید
و شبنم سحری بر تنام مینشست، تا کرختی روانام در شکوه پرواز، تو را میسرود!