تحیر ملکوتی: پری بر باد (۵)
قصه سرگشتگی من
حکایت من، حکایت حیرانی است و سرگشتگی، حکایت گم شدن در چهارچوبها و مرزهای رسمی. وقتی میفهمی خطکشات به هیچکدام از اتفاقات این دنیا نمیخورد، تحیری شیرین تو را به بیکرانها میبرد و ناخودآگاه فریاد میزنی:
«رب زدنی تحیرا»
شوخی نیست، گذشتهات را که همهچیز توست، سلاخیکردن. بسیار دردآور است، ولی گزیری نیست. باید هر چندوقت یک بار، کشتزار خاطراتات را به آتش کشی، شاید به قول آن فرزانه؛ سیمرغی برخاست و در آسمان پرواز کرد؛ سیمرغی از اعماق دل، به سمت بلندای بیکران هستی .
و باز هم حکایت سرگشتگی و حیرانی، حیرانی…حیرت؛ وباز هم :
«رب زدنی تحیرا»
حیرت، پیله روح انسان را میدرد، تا پروانهٔ جان، آزادانه پرواز کند.
این حیرت و سرگردانی، لذتبخش است؛ همهچیز برایات نو میشود: قرآن، حدیث و…
نمازت لذتی دیگر دارد و «اهدنا الصراط» صفایی دیگر پیدا میکند و گاهی همین سوره توحید را که بارها خواندهای آنقدر میچسبد که نگو و نپرس!
خودم را باز کردهام و ریختهام روی دایره. واکاوی و بازبینی گذشتهای که رفته است؛ نیم قرن خودنبودن و خودندیدن. شاید همین سلاخیکردن خاطرات هم جزیی از فرایند این روزهایم باشد…
رب زدنی تحیرا