تیتر یکدلنوشتهها
قصه سرگشتگی من!
شوخی نیست گذشتهات را که همه چیز توست، سلاخیکردن. گزیری نیست، باید هر چند وقت یکبار، کشتزار خاطراتات را به آتش کشی… شاید سیمرغی برخاست و در آسمان پرواز کرد… سیمرغی از اعماق دل به سمت بلندای بیکران هستی.
و باز هم حکایت سرگشتگی و حیرانی، حیرانی… حیرت؛ و باز هم: رب زدنی تحیرا
حیرت، پیلهٔ روح انسان را میدرد تا پروانهٔ جان، آزادانه پرواز کند.
این حیرت و سرگردانی، لذتبخش است، همه چیز برایات نو می شود: قرآن، حدیث و…
نمازت، لذّتی دیگر دارد و «اهدنا الصراط»، صفایی دیگر پیدا میکند و گاهی همین سورهٔ توحید را که بارها خواندهای، آنقدر میچسبد که نگو و نپرس.
خودم را باز کردهام و ریختهام بر روی دایره، واکاوی و بازبینی گذشتهای که رفته است. نیم قرن خود نبودن و خود ندیدن، شاید همین سلاخیکردن خاطرات هم جزئی از فرایند این روزهایم باشد…
رب زدنی تحیرا