تیتر یکدلنوشتهها
امروزها این حکایت حال منه!
امروزها این حکایت حال منه
«میگذرم از میان رهگذران، مات
مینگرم در نگاه رهگذران، کور
این همه اندوه در وجودم و من… لال
این همه غوغاست در کنارم و من دور»
…
راه می روی…
راه می روی…
عبور می کنی… از آدمکهای یخی، سنگی، چوبی…
وای…
که مسخشدگی یعنی… این
یعنی… تو، خود، خودت نباشی…
یعنی… گم باشی … در خودت… در خووووووودتتتتتتت!!
وای…
…
«هیچ نه انگیزهای، که هیچم، پوچم!
هیچ نه اندیشهای که سنگم، چوبم
همسفر قصههای تلخ غریبم.
رهگذر کوچههای تنگ غروبم.»
…
«می گذرم از میان رهگذران، مات
میشمرم میلههای پنجرهها را
مینگرم در نگاه رهگذران، کور
میشنوم قیل و قال زنجرهها را»
ناگهان در غروب سرخفام غروب یک آدینه
نوری برخواست از نوع طلوع
و من در او گم شدم محو شدم محو محو؟
شاید روزی ستارهای گردم بر رهگذران باد
شایددددددددددد؟